خواب و بیداری
نویسنده: ترانه میرشاهی
زمان مطالعه:3 دقیقه

خواب و بیداری
ترانه میرشاهی
خواب و بیداری
نویسنده: ترانه میرشاهی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]3 دقیقه
اضطراب مقدم بر بیداری نبود. نمیدانم. شاید هم بود و از آن خبر نداشتم، اما بیدار که شدم هنوز شب بود و دلم شور میزد. همین که آنقدر هشیار بودم که بفهمم مثل شبهای گذشته هیچ خوابی در ذهنم نمانده، تیر خلاص و زهرآلود ناامیدی را بر دلم نشاند. جز احساس کوفتگی شدید در بدن، بیحرکتی لبها و چشمان بیمزده، هیچ سرنخ دیگری برای پی بردن به حال درونیام در کار نبود. تنها آرزو داشتم که از شر این بختکِ تنهایی که بر سینهام سنگینی میکرد خلاص شوم. برای همین پتو را به کناری انداخته و رویم را برگرداندم.
به این فکر میکنم که دوران گذار از نوجوانی به جوانی یکی از سختترین دورههاییست که هر انسان در زندگی خود پشت سر میگذارد. اینکه ادعای موثقیست یا نه را نمیدانم و شاید چندان هم مهم نباشد. بههرحال سختیِ به تجربه درآمده در این دوران برایم حکم معرفتی یقینی پیدا کرده است. سال آخر دانشگاه بود که تصمیم گرفتم به صورت داوطلبانه سر بعضی کلاسهای ارشد شرکت کنم، شاید که معجزهای رخ دهد و مسیری جلوی پایم شکل بگیرد. به صورت تصادفی دو کلاس را انتخاب کردم. یکی مبانی شناخت مغز بود و دیگری فلسفهی ذهن. الان که فکر میکنم حتی ارتباط معناداری بین کلاسهایی که بنا بر تصادف انتخاب کردم وجود داشت. ذهن در برابر مغز و فلسفه در برابر علم. دوپارگی البته جداییناپذیر که تمام وجودم به آشنایی با آن گواهی میداد. آخر از همه هم کلاس فلسفهی ذهن را برای ادامهدادن انتخاب کردم. همان سرنخهایی که شهود بر آن نور میتاباند، در درونم حلول کرده بود؛ بلکه شاید بتوانم از این درس پاسخی برای زندگی پیدا کنم، یا اگر بخواهم خوشبینانهتر بگویم «برای گوشهای از زندگی خودم».
در مواجهه با جهان و نظم حاکم بر آن سرخورده و بعضاً درمانده شده بودم. گویی صدای دیگریِ بزرگی همیشه صدای خودم را از تبوتاب میانداخت. تا فرصت پیدا میکردم که قدمی بردارم، تندباد مهیب دیگری ریشههای شناور در خاکم را روانهی مسیر جدیدی میکرد. سردرگم و به مرور پژمرده شده بودم. مدتی زمان برد تا جنگیدن بیهوده با تمام آنچه از درون و کودکمآب خواستارشان بودم را پایان دهم. مسیر پرپیچوخم نشانم داد که چهگونه احساسات و افکارم همچون کلاف پیچیدهای در هم گره خوردهاند. دیگر نه آن انسانِ خداگونه بودم و نه موجودی خوار و خفیف که در تکرار مناسبات زندگی بیدفاع مانده است. نه این و نه آن. با این وجود باز هم میترسیدم.
زمانی از یک دوست شنیدم که هیچچیز نمیتواند خیالانگیزتر و تکاندهندهتر از واقعیت باشد. شاید رویارویی با همان واقعیت و نه فرار از آن بود که زندگی را زیستپذیر می کرد. فلسفه هم که میخواندم دیگر کما فی سابق ذهن خود را آیینهی تمامنمای اذهان دیگر نمیدانستم و اینگونه بود که دایرهی واقعیات فزونتر شد. هرچه مواجههام با واقعیت با شور و اشتیاق بیشتری همراه شد، کمتر ترسیدم و کمتر از خیرهنگریستن به آن احساس شرم داشتم. دیگر در وادی خیال به دنبال داستانهای ناتمام و شاخههای امتدادیافتهی موازی با تنها شاهراه واقعی موجود در زندگی نرفتم. در نتیجه کمتر به ورطهی حسرت کشیده شدم. همانطور که لائوتزو گفته بود برای یکپارچهشدن لازم بود که ابتدا قطعهقطعه میشدم.
همچنان شب است و همانطور که دراز کشیدهام به طرف دیگر میچرخم و به تمام مفاهیم بیانناشدنی که در من سرک میکشند و سرسوزنی قصد سازگاری ندارند، میاندیشم. میدانم همین که چشمانم را بر هم بگذارم، زیر نور شب که از پنجرهی اتاق به درون میتابد با آسودگی بیشتری به عالم خواب خواهم پیوست.

ترانه میرشاهی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.